Saturday, October 30, 2010

Nima Yushij: Animating Modernism in Persian Poetry

A comment by a fellow blogger friend on this post prompted me to look into the history of translation in Iran; and luckily I stumbled on this title:


Nima Yushij (or Yooshij) is the father of Persian Modern Poetry, the so called "شعر نو" (She'r-e No). His contribution to Persian literature comes from breaking with the millennium-old tradition of rhyme and length of a given verse, allowing the imagery of the verse determine its rhythm (even that no longer formulated in almost mathematical beats) and length.

Although resisted to by the usual literary dinosaurs, Nima inspired a generation of modernist poets, not only in form but also in meanings they created.

You can read a nice biography of Nima from the Amazon-inside-look at the book (pages 11-62). The Introduction written by professor Ahmad Karimi-Hakkak, who has also edited the book. It is interesting to see how the little village boy, who was educated in a French Catholic School, and was influenced by the Russian revolution, by two World Wars, set the foundation of what, according to Karimi-Hakkak, is the only true accomplished modernism in Iran.

There are a few translations (relatively true to the imagery but not to the language, as you need to know Persian to recognize the syntactic playfulness) following a short biography, by Iraj Bashiri.

5 comments:

Anonymous said...

http://kmotlagh.blogspot.com/2009/05/blog-post_24.html

Anonymous said...

Ruben Dario - from Nicaragua - did the same thing for Spanish Poetry.

Anonymous said...

چند شعر از گل رخسار صفي آوا شاعره ‌تاجیک


آیینه دار
من یزدگرد کشور تنهایی خودم
یکتا پرست عالم تنهایی خودم
بس که گدای در بدر از شاهی خودم
آیینه دار عزت و رسوایی خودم
فرهنگ فرنوشت من' تفسیر ظلمت است
من زنده دار مسند یسنایی خودم


عطر «جوی مولیان» و نکهتش


ما ز شعر رودکی بوئیده‌ایم


ما همه از آب رودک خورده‌ایم


ما ز درد رودکی روئیده‌ایم!


ایران
از با ختر و سغد م
، از وُست ام و از زند م
، رُخّـا ن بدخشا نم
، وُلکا ن دما وندم
من هجرم و من وصلم
، من نسخه نی ام
، اصلم
فرهنگ شرر دارم
، خون رگ و پیوندم
یک ذره ز خورشیدم
یک غنچه ز امیدم
یک نوده ز ده بیدم
یک حلقه ز دربندم
از میهن گلنا رم
، از گلخن گلخا رم
ای میهن سبز مهر


ای شه‌رگ نبض شعر


ای دور به جان نزدیک


ای نور دل و دیده


در هر ورق سنگت


شعری است اهورایی.


از هر وجب خاکت،


یک نابغه روییده،


ایران عزیز من،


ای جان عزیز من!


کارون تو انشا کرد،


قانون سعادت را.


جمشید تو بینا کرد،


کاخ فر ملت را.


منصور تو بالا کرد،


قدر سر بی‌ مرگی.


خیام تو افشا کرد،


اسرار محبت را.


ایران عزیز من،


ای جان عزیز من!


تیر نظر آرش،


در سینه نهان دارم.


«شهنامه»‌ی عالم‌ساز،


از فضل کیان دارم.


برقصد کمان‌بازان،


بر رغم کمان‌سازان،


چون ماه نو تهران،


ابروی کمان دارم.


ایران عزیز من،


ای جان عزیز من!


با عشق خدادادت،


پیمان وفا باقی است.


از دخت «صفی» بهرت،


پیکی ز صفا باقی است.


از میر بخارایی،


ناداریِ دارایی.


از پیر سمرقندی،


پیغام سخا باقی است.


ایران عزیز من،


ای جان عزیز من!


ما را به دل تنگت،


ای یار به هم آور.


صد بار تو را میرم،


یک بار به هم آور.


بر گلشن گلخندت،


بر فرق دماوندت،


گلخار نمی‌زیبد،


گلنار به هم‌آور،


ایران عزیز من،


ای جان عزیز من!


پیوند نیاکانی،


پیوند دل و جانی،


پروردة شیرِ شعر،


پرودة عرفانی،


ای عشق فلک پیچم،


بهر تو اگر هیچم،


بهر من ناقابل،


جایزة یزدانم


ایران عزیز من،


ای جان عزیز من!

Anonymous said...

شاهنامه


شاهنامه سخن است،


سخن بی‌مرگی.


شاهنامه روح است،


به تن بی‌مرگی.


شاهنامه وطن است،


وطن بی‌مرگی.


آری، آری، شاهنامه وطن است!


وطنی کز من و تو،


نتوانند به شمشیر و به تزویر،


ربودن.


شاهنامه خرد است،


خردی که به جهان آموزد،


هنر از اجل جهل


نمردن.


شاهنامه ادب است،


ادبی کز ثمر سبز درختش،


جاودان بهره بگیریم.


شاهنامه نفس است، نفسی کز من و تو گر بربایند،


بمیریم!


بمیریم!


بمیریم!


در گُلِ خنده من، برگِ غمی‌گریان است
پسِ دیوارِ تو جایِ قدمی‌گریان است
زندگی پیر شد و عشق، جوان است هنوز
به جوان پیریِ من، بیش و کمی‌گریان است
به که گویم که قلم را اَلَمَت داده به من؟
از که پُرسم که چرا هر قلمی‌گریان است؟
قیمتِ لحظه از آن در نظرم افزون شد
که پسِ هر نفسِ بی تو دَمی‌گریان است
تا دَمی‌وارثِ بیچاره جمشید منم
در لبِ ملّتِ من جام جمی‌گریان است


بیچاره دلم جدا ز جان می‌گرید
از زخمِ زمانه بی نشان می‌گرید
بر دوشِ عصا نهاده بارِ غمِ خود
پیرِ المم نهان نهان می‌گرید
در فصلِ خزانِ عشق، یاد نگهم
در فلسفه فصل خزان می‌گرید
سوزم به هزار و یک زبان خاموش است
دردم به هزار و یک زبان می‌گرید
مانند من و ملّتِ آواره من
در چنگِ اجل، نیمِ جهان می‌گرید
بر حال من و میهنِ بیچاره من
یزدان بر سقفِ آسمان می‌گرید


خوش نامم و بدنامم؛ جانانه تنهایی
بشکستم و نشکستم پیمانه تنهایی
مستورم و مشهورم، چون شاعرِ تنهایی
مانَد به جهان از من افسانه تنهایی
چون بادِ بیابان‌ها وحشت زده بگریزم
از انجمنِ تن‌ها تا خانه تنهایی
گلبُن که خزان دارد، اندوهِ نهان دارد
دل در کفِ جان دارد جانانه تنهایی
هجران پَر و پا دارد دستورِ قضا دارد
ما را بکشد آخر دیوانه تنهایی
بیگانه تنهایی، یک دانه تنهایی
بر جمع جهان خندد از شانه تنهایی

Anonymous said...

زندگی با چشم گریان رفت، حیف
روی دریا اشکِ توفان رفت، حیف
خواب بودم بر سرِ زانوی وقت
عمر، چون خوابِ پریشان رفت، حیف
گلشنِ با خونِ دل پرورده ام
جلوه گاهِ برف و باران رفت، حیف
عطرِ گُل در سطرِ باران ماند، ماند
فصلِ گُل در وصل و هجران رفت، حیف
رازِ گُل در نازِ گُل ناگفته ماند
سازِ دل با آهِ سوزان رفت، حیف
عشقِ شاعرزاد و شاعرپَروَرَم
در وفاتِ خود غزل خوان رفت، حیف


گٌلِ رخسار بُدَم، نازکش خار شدم
حُسنِ گلزار بُدَم، زیبِ سَرِ دار شدم
خواستم بارِ غم از دوشِ حقیران فکنم
کوهِ غم گشتم و بر شانه خود بار شدم
خانه عشقِ مرا رَشکِ حسود آتش زد
بر لبِ غصّه، تبِ بوسه بیمار شدم
وارثِ بارِ کجِ مرکبِ جهلِ دگران
ز گناهِ همه بگذشته، گنه کار شدم
سرفرازی من از عشقِ وطن باطل شد
سَرِ خود از قدمِ سفله خریدار شدم
که مرا گفت که از وحشتِ شب ناله کنم؟
همه خوابند... من از آهِ که بیدار شدم؟